عشق مامان مریم ، درسا عشق مامان مریم ، درسا ، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

♫♫♫ قند عسل ♫♫♫

کارای درسا جونی

                                  سلام عزیز دلم   یکی یه دونه ی من یه کم از کارایی که میکنی برات بگم سر سفره بهم میگی نوشابه میخوای و وقتی برات میریزم اول میگیری دم گوشت و میگی گــــاد (گاز)ازت میپرسم مامان مریم چیه توئه ؟میگی ماه منه ازت میپرسم اگه مریم یه روز تو رو نبینه چی میشه ؟ زبونتو در میاری و سرتو کج ...
30 دی 1390

درسا جونی و عکس

                    سلام عمر و نفس من دیروز عمه مرجان زنگ زد و برای شام دعوتمون کرد ، منم با شما حاضر شدم و ساعت 7 راه افتادیم که بریم ،بین راه یه جیگرکی بود و شما پشت ویترینش وایسادی و جوجه ها رو به من نشون دادی و گفتی که میخوای.هم دلم میخواست برات بخرم چون هوس کرده بودی ، هم دلم یخواست برات نخرم ، چون میدونستم الان لباسهاتو کثیف میکنی ، ولی گفتم اشکال نداره لباس هات کثیف بشه ، رفتیم تو و روی صندلی نشستیم ...
28 دی 1390

یه خبر مهم

میخوام همه بدونن که چقدر دوست دارم     درسا باید یه حقیقتی رو بهت بگم دیگه از دستت دارم دیوونه میشم حتی وقتی بیشمی دلم برات تنگ میشه     ...
28 دی 1390

عشقم ... درسا

     درسا   جونم  وجود نازنینت تکیه گاهیست برای بودنم    پس برقرار باش تا بی قرارت نباشم   ...
28 دی 1390

کارای جدید درسا

      سلام عزیز دل من پرنسس من فرشته کوچولوی من امروز شنبه س ، 24 / دی / 1390 اربعینه ، چند روزه که خیلی کارا میکنی چند روز پیش بهت قول دادم که بعداز ظهر ببرمت بیرون، حاضر شدیم و رفتیم و برای اولین بار وسط خیابون نشستی رو زمین و گفتی که نون میخوای، آخه شما عاشق نون هستی ، تو خیابون که میریم به جای ا ینکه بری اسباب بازی ها رو نگاه کنی ، یا بری تو سوپر مارکت و خوراکی بخوای، میری تو صف نونوائی و نون میخوای.اون روزم دست یه آقایی نون بود و تو هم...
24 دی 1390

بعد از زایمان

       سلام گلم                                         فرداش از بیمارستان مرخص شدم و اومدم خونه ، دم در برامون گوسفند  کشتن و ما اومدیم بالا ،مامان خودم با مامان علی اومده بودن تا از من و  تو مراقبت کنن البته قرار شد من تا ١٠ روز خونه خودمون باشم و بقیه رو برم  خونه مامان خودم .                ...
22 دی 1390

روز زایمان

        سلام     دیگه چیزی به اومدنت نمونده بود شبی که قرار بود صبحش برم برای زایمان تا صبح نخوابیدم واسه خودم آخرین  شب تنهاییمو جشن گرفتم همه خوابیده بودن  ( مامانی و کتی و بابائی و  علی) منم برای خودم قشنگ لاک زدم   و موهامو درست کردم و  لباسهامو آماده کردم و برای آخرین بار اسمهایی رو که برات انتخاب کرده بودم  رو مرور میکردم درسا _ هانا _ نیکا _ ماهک    آخرین کارمم این بود که پاشم و برای بقیه صبحونه آماده کنم آخه قرار بود ساعت 7  از در بریم بیرون وکارامونو کردیم و آماده رفتن شد...
22 دی 1390

خاطرات حاملگی 1

           سلام عزیزتر از جونم میخوام برات از اون موقع بگم که تو شکمم بودی:                                                                          یه ماه اول که نمیدونستم حامله ام وقتی هم که شک کردم دلم نمیخواست &nb...
22 دی 1390